نمیتوانم با " کمیدوست داشتن " زندگی کنم
من " دوست داشتنِ زیاد " میخواهم
دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن...
یک جور دیوانگی محض...
مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطرههای باران
مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...
من با " کمیدوست داشتن " زنده نمیمانم
با کمیدلخوشی، با کمیلذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر میخواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمیفهمی
آنهایی که با " کمیدوست داشتن " زندگی کرده اند، مرده اند...